این قسمت آزادی اروند رود
سال ۱۳۶۷ بود؛ من، علیرضا کمالی از فرهنگیان شهرستان راور، به اتفاق دوستانم ــحسین اثنیعشری معاون پشتیبانی مدیریت آموزش پرورش راور ، مهدی مرتضایی از پیشکسوتان فرهنگی راور و علی شهریاری از پیشکسوتان اداره اوقاف ــ که همکلاسی و همدورهای مدرسه بودیم، تصمیم گرفتیم به ندای امام خمینی(ره) لبیک گوییم و در جبهههای حق علیه باطل حضور یابیم تا سهمی در دفاع از خاک میهن داشته باشیم.
اکنون میخواهم یکی از هزاران خاطرهام را برای نسل امروز روایت کنم؛ نسلی که طعم جنگ را نچشیده ، تا بدانند این سرزمین در سالهای آغازین انقلاب چه خطرات و چالشهایی را از سر گذراند و چگونه مردان و حتی نوجوانانی با گوشت و پوست و خون خویش ایستادند، تا امروز کشوری امن، سربلند و رو ب پیشرفتهای چشمگیر در عرصه های مختلف داشته باشیم.
حدود ۲۲ یا ۲۳ مرداد ۱۳۶۷ بود که در گردان ۴۲۲ بافت حاضر شدیم. فرمانده گردان همه بسیجیها را فراخواند و گفت:
«امروز خبری خوش دارم؛ قرار است در منطقه شلمچه بخشی از اروند رود را که عراق در ماههای اخیر اشغال کرده بازپس بگیریم، تا در ۲۷ مرداد ـ روز آتشبس ـ این شاهرگ حیاتی کشور، آزاد و پاک از دست متجاوزان باشه»
خبر که به ما رسید، دلهایمان از شوق و شور لبریز شد. آماده شدیم و شبانه به خط مقدم منتقل شدیم. پشت خط مقدم موضع گرفتیم و منتظر فرمان حمله ماندیم. اما گویی دشمن از حمله ما باخبر بود؛ آتشبار توپخانه و بارش پیدرپی خمپارهها، زمین و آسمان را به لرزه انداخت. دمی نگذشت که گلولههای شیمیایی نیز به دیگر گلوله ها اضاف شد ،وما ناچار شدیم ماسکهایمان را بر صورت بزنیم. در همان آشوب و هراس، بند ماسک من پاره شد و ناچار با دست گوشه آن را به صورتم فشردم تا از نفوذ گاز جلوگیری کنم.
در همین هنگامه، ناگهان لندکروزی با سرعت از دل تاریکی آمد و یک پاسدار که چفیه بر چهره داشت پیاده شد. اون کسی نبود جز حاج قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر . دیدن او در میان باران گلولهها و گازهای خفهکننده، آنهم بیهیچ ماسکی، در ما روحی تازه دمید. همان لحظه دستم را از روی ماسک برداشتم، دو دستی اسلحهام را گرفتم و جان گرفتم. حاج قاسم با صدای رعدآسایی بر سر فرمانده ما فریاد کشید که: «چرا بچهها را زیر این باران آتش نگه داشتهای؟ زودتر بفرستشان!» ابتدا گمان کردیم حمله لغو شده است، اما اندکی بعد فهمیدیم او در حقیقت فرمان حمله را صادر کرده است.
با وجود آنکه عملیات لو رفته و دشمن آماده بود، به صف شدیم و از گوشه خاکریز به سمت دژ اروند حرکت کردیم. فاصله ما تا دژ چیزی حدود سیصد تا چهارصد متر بود و هر لحظه بیم باران گلوله میرفت، اما به شکلی شگفتانگیز و بیآنکه گلوله ای بسمت ما شلیک شود، خود را به پای دژ رساندیم. فرمانده آرام زمزمه کرد:
«با شعار اللهاکبر بریزید روی دژ و هر بعثی را که دیدید از پا دربیارید. شب، اسیر نگیرید.»
سپس خود با بانگ اللهاکبر از دژ بالا رفت و ما پشت سرش هجوم بردیم. درگیری آغاز شد و ما در اثر شدت درگیری زمینگیر شدیم. دقایقی نگذشت که متوجه شدیم با یکی از دستههای گردان خودمان ـ که از سمت دیگر دژ بالا آمده بودند ـ روبهرو شدیم، درست در همان لحظه بود که افسری عراقی از پشت دژ به پشت تیربار داخل سنگر پرید و شروع به تیر اندازی کرد. همگی به اجبارا به پشت دژ پناه گرفتیم. در این اثنا یکی از دانشآموزان سپاه کنارم بود، از بچه ها در خواست نارنجک کرد. یکی از بچه ها بیدرنگ به دستش داد. در یک چشم به هم زدن از دژ بالا رفت، سنگر تیرانداز را دور زد و افسر بعثی را از پای درآورد.
دقایقی بعد همه ما بر فراز دژ قرار گرفتیم و سپیده کمکم رخ نمود. در این یورش تنها یک عراقی به هلاکت رسیده بود و ما شگفتزده مانده بودیم که دیگران کجا رفتهاند. ناگاه یکی از بچهها با دست به میانه رود اروند اشاره کرد؛ و فریاد زد سربازان عراقی ،سربازان عراقی دارن فرار میکنن ، اما فاصله چندان زیاد بود که تیراندازی بیثمر مینمود. بسیاری از آنان، در میان امواج خروشان اروند غرق شدند.
شب فرارسید. فرمانده مأموریت نگهبانی را میانمان تقسیم کرد تا شیفتی بیدار بمونیم. ما چهار نفر با هم قرار گذاشتیم: دو نفر در سنگر کمین روی دژ بمانند و دو نفر دیگر پشت دژ برای استراحت بروند. من و علی در سنگر ماندیم و حسین و مهدی جهت استراحت به پشت دژ رفتند. ساعت حدود دو بامداد بود که...
از پشت خاکریزی که در میانه آبهای خروشان اروند و در فاصلهای حدود بیست متر از دژ قرار داشت، ناگهان چند عراقی به سوی ما آتش گشودند. هرگز فکر نمیکردیم در پشت اون خاکریز دشمنی کمین کرده باشه، همین غافلگیری، لحظاتی اضطرابآور را رقم زد. با این همه، با تیراندازی من و علی به سمت اونا ، همه بچه ها از جمله حسین مهدی روی دژ ریختند و تا سپیدهدم درگیر بودیم، تا آنکه عراقیها ناچار به آتشبس شدند.
نزدیک به ساعت هشت صبح، در اوج ناباوری، همان دانشآموز شجاع با یک سلاح کمری در دست از دل آبها به سوی خاکریز دشمن حرکت کرد. ما که از نجات او قطع امید کرده بودیم، در بیم و انتظار ماندیم. دقایقی که به کندی میگذشت، به حدود ده پانزده دقیقه رسید، تا آنکه ناگاه از پس خاکریز، پارچهای سفید به اهتزاز درآمد؛ نشانهای روشن که عراقیها قصد تسلیم دارند. فرمانده با صدایی قاطع گفت: هیچکس شلیک نکند، میخواهند اسیر شوند. ما نیز با دستهایی آماده بر ماشه، چشم به خاکریز دوخته بودیم.
لحظهای بعد، عراقیها یکییکی سر برآوردند، حدود پنجاه افسر زبده و کارآزموده که همان نوجوان دلیر همهشان را به اسارت درآورده بود و از میان آبها به سمت دژ روانه ساخت. هنگامی که به ما رسیدند و دیدند بیشترمان نوجوانانی کمسنوسالیم، بهتزده مانده بودند که چگونه ارتشی تا دندان مسلح، مغلوب گروهی بسیجی شد که بزرگترینشان شاید بیست سال بیشتر نداشت.
یکی از بچهها که دست و پا شکسته به زبان عربی آشنا بود، پرسید: چرا مانند دیگران فرار نکردید؟ آنان پاسخ دادند: ما در خواب بودیم. سربازانی که نگهبان بودند، همین که متوجه حمله شما شدند، باتفاق دیگر سربازان بیدرنگ به آب زدند بیآنکه به ما اطلاع بدن. وقتی بیدار شدیم، دژ از دست رفته بود. ناگزیر پشت خاکریز وسط اروند پناه گرفتیم، به امید آنکه شاید با قایق نیروهای خودی نجات یابیم، اما توفیق نیافتیم. تا آنکه یکی از رزمندگان شما ما را دید و ناچار به درگیری شدیم و سرانجام رزمندهای دیگر آمد و همه ما را خلع سلاح کرد.
آری، این عملیات و دهها عملیات دیگر نیروهای ایران اسلامی، با وجود کمبود امکانات و نابرابری تسلیحاتی، بیش از آنکه به جنگی کلاسیک شباهت داشته باشد، تجلی معجزهای الهی بود. در آن لحظات، ما با تمام وجود وعده خداوند را لمس کردیم که میفرماید:
«وَ أَعِدُّوا لَهُم مَا اسْتَطَعْتُم مِن قُوَّةٍ وَمِن رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ»
«و هر آنچه در توان دارید از نیرو و ساز و برگ آماده سازید، تا به وسیله آن دشمن خدا و دشمن خود را به هراس اندازید.» (سوره انفال، آیه ۶۰)
و حقیقتاً دیدیم که با وجود کمترین سلاحها و امکانات، ایمان و شجاعت میتواند هر نیروی مجهز و مسلحی را به زانو درآورد.)
